امروزه روز ، دورهی سرگردانیه . دورهای که نمیدونی باید به کدام طرف بری و به کجا پناه ببری . فضای سیاسی جامعهات به لطف بد و بیراهها و تخریبها و نقدهای غیر منصفانه تیره و تار شده و متأسفانه همه چیزت حتی فرهنگ جامعهات تحت تأثیر این مرز بندیهای مضحک قرار گرفته . امیدوار بودیم که یک روز توی شهر که راه میریم حال و هوای خُلق آسمونی شهدا رو تو آدمهای شهرمون ببینیم اما حالا گاهی حتی اون حال و هوا رو توی همرزمای دیروزمون هم نمی بینیم تا چه برسه به مردم شهر
. اینجوریه که وقتی دلت پر میشه و چشمات مثل دو تا مشک لبریز ، لب پَر میزنه تنها جائی که آرومت میکنه کنار قبور شهداست و تنها زمزمهای که دلت رو تاب و توان میده گفتن از خُلق کریم اوناییه که اخلاق محمدی(ص) داشتن را حتی به بقیه شهدا هم یاد دادن . اینه که از شهید آیت الله بهشتی (قدس سره) گفتن و خوندن ، روحم رو آرامش میده . مگه نه این که اونها شهیدند و شهید اسم خداست و دل فقط با نام و یاد خدا آرامش میگیره.
یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه
-----------------------------------------------
ü رفته بود پیش بابا که می خوام انتخاب رشته کنم ؛ اومدم مشورت ! بهشتی دست گذاشته بود رو دستش که هر چی دوست داری برو فقط مواظب باش ! رشتهای بخون که بعد مجبور نشی از راه دین امرار معاش کنی . آزاد باش و از دینت دفاع کن .
ü به طلبهها میگفت درس که میدم ساکت نباشید ! نقد کنید ، طلبه بلند شده بود به ایراد گیری ، حاشیه زده بود به مطلب استاد . یه حاشیه بی ربط و طولانی ! استاد با شوخی گفته بود : الا یا ایها الطلاب ناشی / علیکم بالمتون لا بالحواشی ! یعنی ای طلبه های ناشی حواستون به متن باشه و در اون دقت کنید نه در حاشیهها .
ü رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود . گفته بودند ؛ منزل ، هتل . خوابیده بود . همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و رو اندار عبا .
ü ساواک ریخته بود توی خونهاش . همه جا رو میگشتند . آروم نشسته بود روی کاناپه کتاب میخواند . اسناد زیر کاناپه بود . ساواک نفهمید .
ü کتاب رو گذاشت جلوش و گفت : بخون و نظرت رو صریح بگو . خوند و گفت : خیلی چیزای بی تربیتی توش نوشته بود . کتاب فکاهیات بود . داده بود تا فرزند 8 سالهاش شهامت نقد و نظر پیدا کنه .
ü یک روز خانم ، یک روز بچهها ، یک روز هم خودش؛ کارهای خونه تقسیم شده بود، هر روز باید یکی از ظرفها رو میشست . میگفت زن وظیفهای برای کار نداره . کار خونه زنانه و مردانه نداره .
ü لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد . گفت من اینجا کار شخصی میکنم، باید لامپ رو از مغازه معمولی با قیمت خودش بخرید . لامپ رو پس داد. لامپ خریدند از یک مغازه معمولی با یک قیمت معمولی .
ü همشون رو قانع کرده بود که فلسطین ، مسئله اسلامه . همه از مخارجشون می زدند برای کمک به فسطین. انجمن اسلامی اروپا و آمریکا شده بود پایگاه کمک به فلسطین .
ü رفته بود اهواز؛ جوان آمده بود حلالیت طلبیدن . میگفت برقها را قطع کردند گفتند دستور شماست، بدبین شده بودم . الآن که دیدمت ... اشک می ریخت . حلالم کن .
ü غمگین رفته بود پیش بهشتی که اوضاع چنین و چنان است . بهشتی با خندهای گفت : برادر! انقلاب با چهرهها و دلهای افسرده تضمین نمیشود بلکه دلهای پر شور و نشاط و چهرههای شاداب میخواهد. آخر گفت : این چیزی است که از شما میخواهم ؛ چون آخرش یا شهادت است یا پیروزی .